مادربزرگ...
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اوین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام...
من چشم خورده ام...
من تکه تکه از دست رفته ام...
▬ حسین پناهی ▬
▃ خـدایــا؛
▃ میدونـم از رگـ گردڹ بهـم نـزدیڪ تـرے
▃ اما مـڹ حـالیــم نمیشہ
▃ بغـــلم ڪن...
....
ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﺳﺖ ...
ﻭ ﺩﻟﻢ ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺭﻣﺸﺎﻥ ،
ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ...
ﭘﻨﭽﺸﻨﺒﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ،
ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻡ مى کند .
ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺣﻠﻮﺍﯼ ﺧﯿﺮﺍﺕ …
یاد ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺭﻓﺘﻪ ...
ﻃﻌﻢ ﺗﻠﺦ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ،
ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ...
ﻭ پا در ﻫﻮﺍ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ،
ﺧﺎﻃﺮﻩ ...
ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ...
ﺛﺎﻧﯿﻪﻫﺎﯾﻢ ﺑﻮﯼ ﺩﻟﮕﺮﻓﺘﮕﯽ ﻣﯽﺩﻫﺪ .
ﭼﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﻰ ﺩﺭﺩﺳﺮﻯ ﻫﺴﺘﻨﺪ ،
ﺭﻓﺘﮕﺎﻥ !
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻰ ﻇﺮﻓﻰ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ مى کنند ،
ﻭﻧﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻰ ﺩﻟﻰ ﺭﺍ آزرده ...
ﺗﻨﻬﺎﺑﻪ ﻓﺎﺗﺤﻪ ﺍﻯ ﻗﺎﻧﻌﻨﺪ .
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺍﺳﺖ ،
ﻳﺎﺩﻯ ﺍﺯﻋﺰﻳﺰﺍﻥ ﺍﺯﺩﺳﺘﺮﻓﺘﻪ ﮐﻨﻴﻢ ،
ﺑﺎﺷﺪ که ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻴﺰ ...
ما را از یاد نبرند ،
در شبِ جمعه اى که شاید ،
خیلى هم دیر نباشد ....
....
احـتـــیـاجـے نـیـــســت
کـــســے بـاشـہ
هـمــراه ✓
مــثـــل وقــتـے ڪہ
شـــروع ڪردم
تـــا تـــهـش تـنـهــام ✔
....
....
نَہ زَنـْگــے...
نَہ اِسْـ اِمـْ اِسْے...
نَہ پی اِمے ...
چقـَـدْ یِہویـْے تـَـنـْھـاشُـدَمْـ ...
هــــHehــه...
....
√✘ دوبـارِه شـُدَمـ پسـَر بَـدهِ✘
✘ میکـشـَمـ سیـگـار گیـرَمـ نَـدهِ✘
✘ هــوفـ ✘
✘چـون ایـن روزا حـالَمـ بَدهِ✘
✘ میـگذَرهِ وَقتـ سختــِ سختـِ ✘
✘ خـاطـِرهِ هـا تَلـخِ تلـخ✘
✘ نیسـتـ خیـالِتـ تَختـِ تَختـ✘
✘دودمیکُنـمـ نَخ بـِه نَخ✘
....
دوچشمان سیـاهش نوش دارد
نگاهش عاشقی مدهوش دارد
به دل گویم صبوری کن صبوری
که یا می میخورد یا وصف دوری
دلا خونین شوی در زورق عشق
دلا مجنون شوی در رویت عشق
اگر روزی رسدکز چرخ گرودن
عزیزم،دلبرم ،گردد پریشون
چنان کوبم به طاق آسمـانت
که لیلایت شود بیخود ز مجنون
امین حیدری
....
آنک بیباده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبهام اشکست کجاست
و آنک جانها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببردهست کجاست
جان جانست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا میطلبد در تن ما هست کجاست
غمزه چشم بهانهست و زان سو هوسیست
و آنک او در پس غمزهست دل خست کجاست
پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست
...
مولانا
یکی از روزهای چهل سالگیت
در میان گیر و دار زندگی ملال اورت
لابه لای البوم عکس هایت
عکس دختری مومشکی را پیدا میکنی
زندگی برای چند لحظه متوقف می شود
و قبض برق و آب برایت بی اهمیت
تازه می فهمی
بیست سال پیش
چه بی رحمانه
او را
در هیاهوی زندگی جا گذاشتی!!
یغما گلرویی
#
از وقتی رفته هر شب هر هفته خوابشو میبینم من...
با این آرزو که برگرده به راهش میشینم من...
سردو غمگینم اشکام میریزه بیرون ی لحظه...
نمیخوام این دنیارو...
دل من گریه نکن طاقت ندارم...
نیستش که سر رو شونش بذارم...
دل من آروم بگیر میدونم سخته...
باید باور کنی اون دیگه رفته...
....
ﮔــﺮ ﺳـﯿﻨﻪ ﺷــﻮﺩ ﺗﻨــگـ...
ﺧــﺪﺍ ﺑـﺎ ﻣــﺎ ﻫــﺴﺖ...
ﮔــﺮ ﭘـﺎﻯ ﺷــﻮﺩ ﻟﻨــگـ...
ﺧـــﺪﺍ ﺑـﺎ ﻣـﺎ ﻫــﺴﺖ...
ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑــﻪ ﺣـﺮﯾــﻢ ﻋﺸــــﻖ ﺑﺴـــﭙﺎﺭﻭ ﺑـــﺮﻭ...
ﻓــﺮﺳﻨـــﮓ ﺑـــﻪ ﻓـﺮﺳﻨـــﮓ...
...ﺧـــــــــﺪﺍ ﺑـﺎ ﻣـﺎ ﻫـﺴﺖ...
....