فَـداے سَرِتــ  نَباشہ غَمِـتــ

فَـداے سَرِتــ نَباشہ غَمِـتــ

تنهــــــــــــــایی مــــــــــــــــن
فَـداے سَرِتــ  نَباشہ غَمِـتــ

فَـداے سَرِتــ نَباشہ غَمِـتــ

تنهــــــــــــــایی مــــــــــــــــن

سیــــــــــــــــــــــــــــــــب...

حمید مصدق می گه:
تو به من می خندی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب الود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
 و تو رفتی و هنوز سالهاست
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد ازارم و
من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه ی ما سیب نداشت
 .....
فروغ فرخزاد می گه:
من به تو می خندم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه ی پیر پدر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان منو
سیب دندانزده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمیخواست به خاطر بسپارد
گریه ی تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من ارام ارام
حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد ازارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه می شد باغچه ی کوچک ما سیب نداشت....
 .....
جواد نوروزی می گه:
دخترک خندید
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره سیب را از باغچه ی همسایه دزدید
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب الود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندانزده ای که به خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق و
لب و دندان تشنه ی کشف و
پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام...
هردو رسولی ناکام
هردو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب می گفت:
او یقینا پی معشوق خودش می اید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
مطمینا که پشیمان شده بر می گردد
سالهاست که پوسیده ام ارام ارام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم تجزیه شده ساده ولی ذراتم
همه اندیشه کنان غرق این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت...
....
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.