فَـداے سَرِتــ  نَباشہ غَمِـتــ

فَـداے سَرِتــ نَباشہ غَمِـتــ

تنهــــــــــــــایی مــــــــــــــــن
فَـداے سَرِتــ  نَباشہ غَمِـتــ

فَـداے سَرِتــ نَباشہ غَمِـتــ

تنهــــــــــــــایی مــــــــــــــــن

دوچشمان سیـاهش نوش دارد *** نگاهش عاشقی مدهوش دارد...

....

دوچشمان سیـاهش نوش دارد 

نگاهش عاشقی مدهوش دارد


به دل گویم صبوری کن صبوری

که یا می میخورد یا وصف دوری


دلا خونین شوی در زورق عشق 

دلا مجنون شوی در رویت عشق


اگر روزی رسدکز چرخ گرودن

عزیزم،دلبرم ،گردد پریشون


چنان کوبم به طاق آسمـانت

که لیلایت شود بیخود ز مجنون


امین حیدری

آنک بی باده کند جان مرا مست کجاست...

....

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست


و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم

و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست


و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او

و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست


جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب

این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست


غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست

و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست


پرده روشن دل بست و خیالات نمود

و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست


عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست

...

مولانا

سیــــــــــــــــــــــــــــــــب...

حمید مصدق می گه:
تو به من می خندی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب الود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
 و تو رفتی و هنوز سالهاست
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد ازارم و
من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه ی ما سیب نداشت
 .....
فروغ فرخزاد می گه:
من به تو می خندم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه ی پیر پدر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان منو
سیب دندانزده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمیخواست به خاطر بسپارد
گریه ی تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من ارام ارام
حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد ازارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه می شد باغچه ی کوچک ما سیب نداشت....
 .....
جواد نوروزی می گه:
دخترک خندید
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره سیب را از باغچه ی همسایه دزدید
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب الود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندانزده ای که به خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق و
لب و دندان تشنه ی کشف و
پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام...
هردو رسولی ناکام
هردو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب می گفت:
او یقینا پی معشوق خودش می اید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
مطمینا که پشیمان شده بر می گردد
سالهاست که پوسیده ام ارام ارام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم تجزیه شده ساده ولی ذراتم
همه اندیشه کنان غرق این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت...
....

ببار باران که دلتنگم…

ببار باران که دلتنگم…
مثال مرده بی رنگم
ببار باران کمی آرام...
که پاییز هم صدایم شد
که دلتنگی وتنهایی رفیق باوفایم شد …
ببار باران..….
بزن برشیشه ی قلبم بکوب این شیشه را بشکن
که درد کمتری دارد اگر با دستِ تو باشد …
ببار باران..…
که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم ازیادش …
ببار باران...
درخت وبرگ خوابیدن
اقاقی..
یاس وحشی..
کوچه ها روزهاست خشکیدن
ببار باران..
جماعت عشق را کشتن
کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن…
ولی باران تو با من بی وفایی…….
تو هم تا خانه ی همسایه می باری و تا من….
می شوی یک ابرتوخالی
ببار باران..……....که تنهایم...
....

«« هفت پیک عشق »»

«« هفت پیک عشق »»


پیک اول را ؛!» که در  پیمانه  ریخت...
آبرومان ؛»»  در ره  میخانه  ریخت...
پیک دوم  را به ؛ » عشق او  زدیم....
باده سر شد ؛ما همه هو هو زدیم...
پیک  سوم را  زدیم  و سوختیم...
تار دل بر  پود  مستی دوختیم...
پیک چهارم  پیک  اهل راز بود...
ساقی بامیخوارگان دمسازبود..
پیک پنجم پرده را از هم درید..
مژده ی کشف وشهوددل رسید..
پیک ششم  همرهی  با دار  بود...
شوق وصل ووعده ی دیداربود...
پیک هفتم ما همه  ساقی شدیم...
ساقی و جام  می و باقی  شدیم...
هفت پیک عشق مستم کرده است...
ساقی امشب می پرستم کرده است...          


 مولانا

ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﻗﺴﻢ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺳﭙﻬﺮﯼ

ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﻗﺴﻢ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺳﭙﻬﺮﯼ:

ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ

ﻭ ﻧﻪ ﻫﯿﭽﯿﮏ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺁﺑﺎﺩﯼ ...

ﺑﻪ ﺣﺒﺎﺏ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻟﺐ ﯾﮏ ﺭﻭﺩ ﻗﺴﻢ ،

ﻭ ﺑﻪ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ،

ﻏﺼﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ...

ﺁﻧﭽﻨﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ...

ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﻋﺮﯾﺎﻧﻨﺪ ،

ﺑﻪ ﺗﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ،

ﺟﺎﻣﻪ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﭙﻮﺷﺎﻥ ... ﻫﺮﮔـﺰ ..